سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوستت دارم (دوشنبه 85/11/30 ساعت 4:23 عصر)

بسم الله الرحمن الرحیم

و شب ،تنها ،تاریک ،بی رنگ ،باد سردی می وزید، به ماه نگاهی می اندازم ،بی اختیار دلم برایت

تنگ می شود ،احساس می کنم دوستت دارم و تو نیز خدایا.

بغض گلویم را می فشارد ،می لرزم ،سرم را زیر می اندازم خجالت کشیده ام .

شب انگار موعد دیدار توست و تازه می فهمم تفسیر آنکه فرمودی ( قم الیل الا قلیلا )

خدایا :خسته ام ،بی تابم در دلم آشوب است،

دلم تنگ تر می شود چشمانم خیس می شود هق هقی

می کنم : خدایا بگو باران ببارد.

غرش هواپیمایی سکوتم را به هم می زند ‍،آرام آرام چشمک زنان از بالای سرم می گذرد . ردش را دنبال

می کنم بی اختیار به او می گویم : به کجا می روی ؟

دلم نمی خواهد صبح بشود ،دلم نی خواهد سر صدایی بشنوم ،دلم نمی خواهد تنهایی ام را بشکنند، دلم

نمی خواهد دلم را ببرند .

چه شب با شکوهی به خود افتخار می کنم که تو را دارم ،خندهای بر لبانم می نشیند انگار تو هم تصدیق

می کنی افتخارم را .

ساعت 5/2 نیمه شب است باز صدای غرش هواپیما ، دنبالش می گردم ،دیگر با او کاری ندارم چون تو را دارم .

دستها و پاهایم یخ زده اند اما دلم گرم است ولی باز می ترسم نکند رهایم کنی

هیهات ما ذلک الظن بک





لیست کل یادداشت های این وبلاگ ?
 
  • بازدیدهای این وبلاگ ?
  • امروز: 4 بازدید
    بازدید دیروز: 0
    کل بازدیدها: 1198 بازدید
  • درباره من
  • اشتراک در خبرنامه
  •