بسم الله الرحمن الرحیم
و شب ،تنها ،تاریک ،بی رنگ ،باد سردی می وزید، به ماه نگاهی می اندازم ،بی اختیار دلم برایت
تنگ می شود ،احساس می کنم دوستت دارم و تو نیز خدایا.
بغض گلویم را می فشارد ،می لرزم ،سرم را زیر می اندازم خجالت کشیده ام .
شب انگار موعد دیدار توست و تازه می فهمم تفسیر آنکه فرمودی ( قم الیل الا قلیلا )
خدایا :خسته ام ،بی تابم در دلم آشوب است،
دلم تنگ تر می شود چشمانم خیس می شود هق هقی
می کنم : خدایا بگو باران ببارد.
غرش هواپیمایی سکوتم را به هم می زند ،آرام آرام چشمک زنان از بالای سرم می گذرد . ردش را دنبال
می کنم بی اختیار به او می گویم : به کجا می روی ؟
دلم نمی خواهد صبح بشود ،دلم نی خواهد سر صدایی بشنوم ،دلم نمی خواهد تنهایی ام را بشکنند، دلم
نمی خواهد دلم را ببرند .
چه شب با شکوهی به خود افتخار می کنم که تو را دارم ،خندهای بر لبانم می نشیند انگار تو هم تصدیق
می کنی افتخارم را .
ساعت 5/2 نیمه شب است باز صدای غرش هواپیما ، دنبالش می گردم ،دیگر با او کاری ندارم چون تو را دارم .
دستها و پاهایم یخ زده اند اما دلم گرم است ولی باز می ترسم نکند رهایم کنی
هیهات ما ذلک الظن بک
|