سفارش تبلیغ
صبا ویژن
همین جوری (شنبه 85/11/28 ساعت 3:29 عصر)

  

بسم الله

 

 

  سه در چهار ،کف فرش سقف سفید ،دیوارها زیاد تمیز نیست .در و پنجره یک ضلع را پر کرده اند . لوله بخاری سه کنج دیوار دماغش را از سوراخ شیشه ای بیرون برده ،انگار او هم  از هوای بسته حجره تنگی نفس دارد . روبه روی در و پنجره یا بگم آخر حجره زیر تاق نصرت پستو یک فانوس آویزان است .پایین تر سمت راست یک قمقمه .داخل پستو چند گیره لباس و یک قفسه بزرگ ،یکی می گفت:وقفی است ،وقفش کرده اند.سمت راست رو به قبله یک پتو پهن کرده ام کنارم قفسه ای فلزی و رنگ پریده ،روی آن یک گلدان سبز رنگ ،به حجره ام حال وحوایی داده اند .

 روبه رویم سفید بالای سرم عکس شهیدی زده ام.ساعتم تیک تاک صدا میکند .با خودم می گویم ثانیه ها ساعتها چقدر زود میگذرند.در ذهنم مرور می کنم، بازی، بچه های کوچه ، مسجدجامع ،کلاس اول ،کلاس دوم ،چه سال هایی که گذشت ،درس فارسی ،جدول ضرب، زنگ ورزش ،چقدر زود ،حیف شد که گذشت.

به خودم میایم یک ربع از ده گذشته است ؛با عجله خود را به کلاس درس می رسانم ،ولی باز دفتر حضور و غیاب بسته است و روی میز استاد واین یعنی «ت» تأخیر .«نصف برای سه موضع، ونصف نصف برای  دو نفر، ونصفه برای یک نفر و لذکر نصف حذ الانثیین .»

کلاس تمام می شود . به حجره بر می گردم . از بلند گو اعلام میکنند که در نماز خانه درس اخلاق بر گذار است .

شروع می شود : «محور درنفس انسان است،روح ،عقل،قلب؛ اخلاق چگونه عمل کردن نیست ،چگونه بودن است...

                                   کم تر از ذره نه ای پست مشو عشق بورز     تا به جولنگه خورشید رسی رقص کنان »





لیست کل یادداشت های این وبلاگ ?
 
  • بازدیدهای این وبلاگ ?
  • امروز: 3 بازدید
    بازدید دیروز: 0
    کل بازدیدها: 1197 بازدید
  • درباره من
  • اشتراک در خبرنامه
  •